ماني جونم جمعه صبح بعد از صبحانه مامانيت زنگ زد و گفت كه دارن ميرن آتيشگاه و گفت ماهم بريم اما بابات گفت نه قرار شد خودمون بريم و من به بابات گفتم نهارمون رو خونه بخوريم و بعد بريم كه همين باعث تنبل شدنمون شد و نرفتيم از صبح هي خونهء مامانيم و دايي اينا زنگ ميزدم اما كسي بر نميداشت جرات اينكه به تلفن همراهشون زنگ بزنم رو نداشتم "اينروزا منتظر يه خبر بد بوديم و هر وقت با هم تماس ميگرفتيم حال عمو رو جويا ميشديم" بعد از ظهر با بابات رفتين و خوردني گرفتين و بعد هم بابات رفت بيرون و تو هم خوابيدي غروب هم چند باري زنگ زدم اما كسي بر نميداشت بابات اومد و گفت هوا خوبه بريم يه دوري بزنيم"برون باريده بود و هوا حسابي عالي بود" داشتيم از...